مرگ غم انگیز کولبران در سایه سنگین بی تدبیری
حدود ۱۵دقیقه که رفتیم، حال آزاد بد شد. به او روحیه میدادیم. گفتم شیرجان چرا به هم ریختی؟ گفت نمیدانم. نمیدانم چه ساعتی بود. شب بود. ۱۰دقیقه دیگر رفتیم. گوشی تلفنش را گرفتم. شماره بهزاد، داداشش را گرفتم. پدرش جواب داد. وقتی فهمید که ما چه وضعیتی داریم گفت الان بهزاد را بیدار میکنم. به بهزاد گفتم داریم یخ میزنیم. بیا دنبالمان. آزاد هم حالش بد است. گفت شما بیایید و ما هم راه میافتیم و دنبالتان میآییم
22 دسامبر 2019